کوچه لره سو سپمیشم

کوچه لره سو سپمیشم
یار گلنده توز اولماسین

ائله گلسین ائله گتسین
آرامیزدا سؤز اولماسن

ساماوارا اوت سالمیشام
ایستیکانا قند سالمیشام
یاریم گئدیب تک گالمیشام
نه عزیزدیر یارین جانی
نه شیریندیر یارین جانی

ساماواری آلیشدیرین
ماشا گتدیم گاریشدیرین
کوسولییوخ باریشدیرین
نه عزیزدیر یارین جانی
نه شیریندیر یارین جانی

پیاله لری رفده دیر
هر بیری بیر طرفده دیر
گؤرمه میشم بیر هفته دیر
نه گؤزلدیر یارین جانی
نه شیرین دیر یارین جانی



شاعیر: رشید بهبود اف


نگفتیم چرا؟!


ضربه خوردیم وشکستیم و نگفتیم چرا؟!
ما دهان از گله بستیم و نگفتیم چرا؟!
جای "بنشین" و "بفرما", "بتمرگی" گفتند..!
ما شنیدیم و نشستیم و نگفتیم چرا؟
"تو" نگفتیم و "شمایی" نشنیدیم و هنوز ,
ساده مثل کف دستیم و نگفتیم چرا؟!
دل سپردیم به آن "دال" سر دشمن و دوست,
دشمن و دوست پرستیم و نگفتیم چرا؟!
چه "چراها" که شنیدیم و ندانیم چرا ;
ما همین بوده و هستیم و نگفتیم چرا؟


تو مرا...آنقدر آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ...بکنم دل ز دل چون سنگت ...
تو خیالت راحت. ..می روم از قلبت ...
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
.و به خود می گویی:...
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ...
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ...
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ...
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت!

تو مرا...آنقدر آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ...بکنم دل ز دل چون سنگت ...
تو خیالت راحت. ..می روم از قلبت ...
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
.و به خود می گویی:...
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ...
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ...
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ...
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت!

مکالمات خیام با دوس دخترش

مکالمات خیام با دوس دخترش :

دوس دخترش : کجایی عجیجم ؟

خیام :
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه در رهن شراب

دوس دخترش : مشروب !؟ مگه تو نگفتی من نماز میخونم ؟ :|

خیام :
می خوردن و شاد بودن آیین من است
فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است

دوس دخترش : با کیا هستی حالا ؟ :/

خیام :
فصل گل و طرف جویبار و لب کشت
با یک دو سه دلبری حوری سرشت

دوس دخترش : آدرس بده ببینم ! بیام بزنم دهنشونو صاف کنم !

خیام :
راه پنهانی میخانه نداند همه کس
جز من و زاهد و شیخ و دو سه رسوای دگر

دوس دخترش : انقد مشروب بخور با دوستات تا بمیری ! :/

خیام :
گر می نخوری طعنه مزن مستان را
بنیاد مکن تو حیله و دستان را

دوس دخترش : برووووووووو بمیرررررررررررر

خیام
چون مُرده شوم خاک مرا گم سازید
احوال مرا عبرت مردم سازید :))

اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را......

حافظ :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را ...

صائب تبريزي :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را ...

شهريار :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند
نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را ...



خانه دوست کجاست؟

خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پر های صداقت آبی است

میدوی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد

پس به سمت گل تنهایی میپیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی

کودکی می بینی

رفته ا کاج بلندی بالا

جوجه بر دارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست

 


به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان


نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده


چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟؟


*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

***
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت....

 


زیر باران باید رفت

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاظره را، زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد ، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی ماست


چشم ها راباید شست

 

 

 


 

 

من نمی دانم

 

 

که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است

 

 

 

کبوتر زیباست

 

 

 

 

 

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

 

 

 

 

 

 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟

 

 

 

 

 

چشم ها راباید شست جور دیگر باید دید

 

 

 

 

 

واژه ها را باید شست

 

واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد