تو مرا...آنقدر آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ...بکنم دل ز دل چون سنگت ...
تو خیالت راحت. ..می روم از قلبت ...
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
.و به خود می گویی:...
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ...
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ...
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ...
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت!

تو مرا...آنقدر آزردی ...
که خودم کوچ کنم از شهرت ...بکنم دل ز دل چون سنگت ...
تو خیالت راحت. ..می روم از قلبت ...
می شوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
.و به خود می گویی:...
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ...
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ...
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ...
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت!

دلم شکــــست !

دلم شکــــست !
عیبی نــــدارد شکســــتنی است دیگر ، می شِـکند !
اصلا فدای سَــرت ، قضا و بلا بود از سـَــرت دور شد . . .
اشکم بی امــــان می ریزد !
مهم نیست !
آب روشنی است !
خانه ات تا ابد روشـَــن *عشق من* . . .


دل می رود زدستم

دل می رود زدستم جانا بگیر دستم

دانی که ای عزیزم دل داده تو هستم

درد فراقت ای جان برده ز تن توانم

در انتظار وصلت از بار غم شکستم

خون دل از فراقت آمد ز دیده من

هر جا به یاد رویت با سوز دل نشستم

می ترسم ای عزیزم از هجر تو بمیرم ... بمیرم ...


تنها

چرا می گویند "ها" نشانه جمع است؟!!
اما وقتی با "تن" جمع ببندی...
"تنها"خودت می مانی و خودت!!

ای ساربان آهسته ران

ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود


با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود


شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود


صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود


سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود


دل

گفتمش: دل میخری؟! پرسید چند؟! ..

گفتمش: دل مال تو، تنها بخند...

خنده کرد و دل ز دستانم ربود
تا به خود باز آمدم او رفته بود..

دل ز دستش روی خاک افتاده بود..

جای پایش روی دل جا مانده بود



تک عروس گورستان

 



ما ز یاران چشم یاری داشتیم

کوه کندن گر نباشد پیشه ام بویی از فرهاد دارد تیشه ام

عشق از من دور و پایم لنگ بودقیمتش بسیار و دستم تنگ بود

گر نرفتم هر دو پایم خسته بود تیشه گر افتاد دستم بسته بود


چند روزی هست حالم دیدنیست حال من از این و آن پرسیدنیست


گاه بر روی زمین زل می زنم گاه بر حافظ تفأل می زنم

حافظ دیوانه فالم را گرفت یک غزل آمد که حالم را گرفت:

"ما زیاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آنچه می پنداشتیم"