بارون

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.

«حمید مصدق»

 

 

شعر باران,شعرباران,شعر بارانی,شعر بارانی


باز باران بی ترانه

باز باران بی ترانه ،، بی هوای عاشقانه ،، بی نوای عارفانه در سکوتی ظالمانه ,, خسته از فکرِ زمانه ،، غافل از حتی رفاقت هاله ای از عشق و نفرت ،، اشک هائی طبق عادت ،، قطرهای بی طراوت ،، دیدنِ مرگِ صداقت ،، رویِ دوشِ آدمیت میخورد بر بامِ خانه .....!!!!


زیر باران باید رفت

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاظره را، زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد ، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی ماست


بیا باران

 

نه...........

بیا باران...

زمین جای قشنگیست...

بیا باران...

من از اهل زمینم...

بر زمینم تو نباری و نوازش نکنی تن عریانش را

نه گلی میماند،تا که زنبور شود عاشق او

نه گلی میماند،تا که بلبل بشه سودای دلش

نه گلی میماند،تا شود دوست هر پروانه

بیا باران...

زمین جای قشنگیست...

بر زمینم تو نباری و نوازش نکنی تن عریانش را

سودای دل و دوستی و عشق به گل

گل و پروانه و بلبل همگی خواهد مرد

عشق زنبور به گل خواهد مرد

بیا باران....

زمین جای قشنگیست....

بیا باران....

بیااااا...

 

 


نیا باران

نیا باران ....

زمین جای قشنگی نیست....

من اهل زمینم...

خوب میدانم که

گل در عقد زنبور است....

ولی سودای بلبل دارد...

و پروانه را هم دوست میدارد.....!