خدایا ممنونم

 

 

خدایا...به خاطر تمام چیز هایی که در سال 91 : "

دادی "

ندادی "

دادی پس گرفتی "

ندادی میخوای بعدا بدی "

دادی میخوای بعدا پس بگیری "

از قبل داده بودی امسال پس گرفتی"

ندادی میگی دادی "

اصلا نخواستی بدی "

نداده بودی فکر کردی دادی !! "

یادت رفت بدی"

یادت رفت پس بگیری"

نمیدی هی میگی میدم ؛ میدم"

انقدر دیر میدی که میخوام دیگه ندی..."

 
یک دنیا ممنونم

 


چه زیبا خالقی دارم

چه زیبا خالقی دارم دلم گرم است می دانم که فردا باز خورشیدی میان آسمان، چون نور می آید شبی می خوانَدَم با مهر سحر می رانَدَم با ناز چه بخشنده خدای عاشقی دارم که می خواند مرا، با آنکه می داند گنه کارم اگر رخ بر بتابانم دوباره، می نشید بر سر راهم دلم را می رباید، با طنین گرم و زیبایش که در قاموس پاک کبریایی، قهر نازیباست چه زیبا عاشقی را دوست می دارم دلم گرم است می دانم، که می داند بدون لطف او، تنهای تنهایم اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی، اما دلم گرم است، می دانم خدای من، خدایی خوب می داند و می داند که سائل را نباید دست خالی راند دلم گرم خداوندی ست که با دستان من، گندم برای یاکریم خانه می ریزد و با دستان مادر کاسه آبی برای قمری تشنه دلم گرم خداوند کریم خالق نوری ست که گر لایق بداند روشنی بخشد، به کرم کوچکی با نور دلم گرم خداوند صبور و خالق صبری ست که شب ها می نشیند در کنارم تا بیند می رسد آن شب، که گویم عاشقش هستم خداوندا، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد، نشانم ده لب و اندیشه و دست مرا، نیکی عطا فرما خداوندا، هر آنکس را که با این واژگان مرگ، هر شب جمله می سازد به سر مشق نوشتن از تولد رهنمون فرما خداوندا، سعادت را نشانش ده ز خودخواهی رهایی ده خداوندا، مسلمانی عطایش کن نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را نبندد پای زیبای پرستو را نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را نچیند بال مینا را قفس آواز بلبل ؟ شرم از این بیداد شکستن قامت گل ؟ وای من هیهات دعایت می کنم ای آنکه ویران می کنی دل را تو هم زین پس ببینی بغض مادر را هراس و شرم بابا را بفهمی معنی هم سفره بودن را ترا ای نیش، نوشت آرزو دارم ترا ای زخم بر دل ها دعایت می کنم روزی بنوشی از طهور ساغر رحمانی هستی ترا ای آنکه خنجر را به خون صد پرنده آشنا کردی دعایت می کنم عاشق شوی بر یاکریم و هدهد و مینا دعایت می کنم ای عهد بشکسته به یاد آری، تو پیمان الستی را دعایت می کنم ای شمع، در یاد آوری دیگر رسوم همنشینی با پر پروانه را، زین پس تو را ای با سیاهی خو گرفته، پرده بر افکار مرا با لعنت و نفرین قراری نیست دعایت می کنم آنسان دعایی، تا تو هم عاشق شوی بر نور که ظلمت، معنی نابودن نور است دعایت می کنم بیگانه با ما آشنای خوب ما گردی کلید یک سلام مهربان قفل لبان بسته ات را باز بگشاید تو را ای آنکه مرگ شاپرک اندیشه می داری تماشای پر پروانه ات، روزی شود روزی تو را ای مرگ جنگل آرزویت فرصت زیبای پیوند نهالی آرزو دارم کویر اندیشه خشکنده سوزان برایت جاری رود خروشان آرزو دارم مرا با آرزوی مرگ و نفرین واژه های سرد و درد آلود، کاری نیست تو را ای از خدا ببریده، ای سرگشته ی تنها برایت من خدا را آرزو دارم برایت ای ز مهر و عشق بیگانه از این پس طعم خوبی آرزو دارم برایت ای تو را اندیشه پرواز ها دشمن هزاران آسمان پر پرنده، آرزو دارم ترا در لحظه های تلخ یک سیلی عطوفت های عیسی آرزو دارم و وقتی آتش خشمی ترا در کام می گیرد خلیلی مهر ابراهیم، گلستانت کند آتش فروش گوهر زیبای انسان گر نمودی تو گذشت یوسفی، در روزگار سختیت را آرزو دارم به ایامی که سحر ساحران اندیشه سوزان است عصای دست موسی، دست عقلت باد و هنگامی که فتحی هدیه می گردد به یاد آری که رحمت بر خلایق، سیره ختم رسولان است نمازی را که بعد از خواندنش عشق خدا در سینه ناپیداست قضایش را به جا آور تو را در خود فرو رفته برایت درک آغوش جماعت آرزو دارم چه باک از آنکه می گوید نخوان، ساکت، مگو وقتی خدایم در اولین دیدار می گوید، بخوان ما را چه ترس از ظلمت شب ها به هنگامیکه نور آسمانها و زمین، آغوش بگشاید و می گوید، عزیزم حاجتی داری اگر اینک بخوان ما را که من حاجت روا کردن برای بنده ام را، دوست می دارم دعایت می کنم روزی بفهمی معنی ناگفتن لب ها، رضایت نیست بفهمی از خدا گفتن، ولیکن مردم آزردن، عبادت نیست تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟ چنان با من به گرمی او سخن گوید که گویی جز من او را بنده ای، در این زمین و آسمانها نیست هزاران شرم از آن دارم چنان با او به سردی راز می گویم که گویی من جز او ، یک صد خدا دارم چنان با مهر می بخشد که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم دلم گرم شقایق پرور، باران سروش، مهر آیین است دلم گرم خدای عاشق خوبی ست هلا ای آنکه خواب از چشمها بردی تو را آرامش شب ها گوارایت تبسم سوز اخم آیین کین گستر نهال خنده مهمان لبانت باد تو ای با مذهب عشاق بیگانه برایت عاشقی را آرزو دارم هلا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح برای تو، هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا، من آرزو دارم تو را ای آرزویت، قفل بر لب ها برای تو، کلید فهم معنای تفاهم آرزو دارم تو ای با عشق بیگانه اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را تو می فهمی، شکار شاپرک ها، کار نازیباست اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس می کردی دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمی کردی اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی تفنگت را شکسته، مهربانی پیشه می کردی چه لذت صید مرغان رها در پهنه ی آبی؟ اگر معنای آزادی، به یاد آری نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی نمازت را ادای تازه می کردی تو ای زیبا ستیز عاشق دوری تو را زیباترین زیبای زیبایان خدا را آرزو دارم نمی دانم دگر باید چه می گفتم به «در» گفتم، تمام آنچه در دل بود بدان امید شاید بشنود «دیوار»

چه زیبا خالقی دارم
دلم گرم است می دانم
که فردا باز خورشیدی
میان آسمان، چون نور می آید
شبی می خوانَدَم با مهر
سحر می رانَدَم با ناز
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا، با آنکه می داند گنه کارم
اگر رخ بر بتابانم
دوباره، می نشید بر سر راهم
دلم را می رباید، با طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی، قهر نازیباست
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
دلم گرم است می دانم، که می داند
بدون لطف او، تنهای تنهایم
اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی، اما
دلم گرم است، می دانم
خدای من، خدایی خوب می داند
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند
دلم گرم خداوندی ست
که با دستان من، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
و با دستان مادر کاسه آبی برای قمری تشنه
دلم گرم خداوند کریم خالق نوری ست
که گر لایق بداند
روشنی بخشد، به کرم کوچکی با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالق صبری ست
که شب ها می نشیند در کنارم
تا بیند می رسد آن شب، که گویم عاشقش هستم
خداوندا، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد، نشانم ده
لب و اندیشه و دست مرا، نیکی عطا فرما
خداوندا، هر آنکس را که با این واژگان مرگ، هر شب جمله می سازد
به سر مشق نوشتن از تولد رهنمون فرما
خداوندا، سعادت را نشانش ده
ز خودخواهی رهایی ده
خداوندا، مسلمانی عطایش کن
نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را
نبندد پای زیبای پرستو را
نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را
نچیند بال مینا را
قفس آواز بلبل ؟ شرم از این بیداد
شکستن قامت گل ؟ وای من هیهات
دعایت می کنم ای آنکه ویران می کنی دل را
تو هم زین پس ببینی بغض مادر را
هراس و شرم بابا را
بفهمی معنی هم سفره بودن را
ترا ای نیش، نوشت آرزو دارم
ترا ای زخم بر دل ها
دعایت می کنم روزی بنوشی از طهور ساغر رحمانی هستی
ترا ای آنکه خنجر را به خون صد پرنده آشنا کردی
دعایت می کنم عاشق شوی بر یاکریم و هدهد و مینا
دعایت می کنم ای عهد بشکسته
به یاد آری، تو پیمان الستی را
دعایت می کنم ای شمع، در یاد آوری دیگر
رسوم همنشینی با پر پروانه را، زین پس
تو را ای با سیاهی خو گرفته، پرده بر افکار
مرا با لعنت و نفرین قراری نیست
دعایت می کنم
آنسان دعایی، تا تو هم عاشق شوی بر نور
که ظلمت، معنی نابودن نور است
دعایت می کنم بیگانه با ما
آشنای خوب ما گردی
کلید یک سلام مهربان
قفل لبان بسته ات را باز بگشاید
تو را ای آنکه مرگ شاپرک اندیشه می داری
تماشای پر پروانه ات، روزی شود روزی
تو را ای مرگ جنگل آرزویت
فرصت زیبای پیوند نهالی آرزو دارم
کویر اندیشه خشکنده سوزان
برایت جاری رود خروشان آرزو دارم
مرا با آرزوی مرگ و نفرین
واژه های سرد و درد آلود، کاری نیست
تو را ای از خدا ببریده، ای سرگشته ی تنها
برایت من خدا را آرزو دارم
برایت ای ز مهر و عشق بیگانه
از این پس طعم خوبی آرزو دارم
برایت ای تو را اندیشه پرواز ها دشمن
هزاران آسمان پر پرنده، آرزو دارم
ترا در لحظه های تلخ یک سیلی
عطوفت های عیسی آرزو دارم
و وقتی آتش خشمی ترا در کام می گیرد
خلیلی مهر ابراهیم، گلستانت کند آتش
فروش گوهر زیبای انسان گر نمودی تو
گذشت یوسفی، در روزگار سختیت را آرزو دارم
به ایامی که سحر ساحران اندیشه سوزان است
عصای دست موسی، دست عقلت باد
و هنگامی که فتحی هدیه می گردد
به یاد آری که رحمت بر خلایق، سیره ختم رسولان است
نمازی را که بعد از خواندنش
عشق خدا در سینه ناپیداست
قضایش را به جا آور
تو را در خود فرو رفته
برایت درک آغوش جماعت آرزو دارم
چه باک از آنکه می گوید نخوان، ساکت، مگو
وقتی خدایم در اولین دیدار می گوید، بخوان ما را
چه ترس از ظلمت شب ها
به هنگامیکه نور آسمانها و زمین، آغوش بگشاید
و می گوید، عزیزم حاجتی داری اگر
اینک بخوان ما را
که من حاجت روا کردن برای بنده ام را، دوست می دارم
دعایت می کنم
روزی بفهمی معنی ناگفتن لب ها، رضایت نیست
بفهمی از خدا گفتن، ولیکن مردم آزردن، عبادت نیست
تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟
چنان با من به گرمی او سخن گوید
که گویی جز من او را بنده ای، در این زمین و آسمانها نیست
هزاران شرم از آن دارم
چنان با او به سردی راز می گویم
که گویی من جز او ، یک صد خدا دارم
چنان با مهر می بخشد
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم
دلم گرم شقایق پرور، باران سروش، مهر آیین است
دلم گرم خدای عاشق خوبی ست
هلا ای آنکه خواب از چشمها بردی
تو را آرامش شب ها گوارایت
تبسم سوز اخم آیین کین گستر
نهال خنده مهمان لبانت باد
تو ای با مذهب عشاق بیگانه
برایت عاشقی را آرزو دارم
هلا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
برای تو، هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا، من آرزو دارم
تو را ای آرزویت، قفل بر لب ها
برای تو، کلید فهم معنای تفاهم آرزو دارم
تو ای با عشق بیگانه
اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
تو می فهمی، شکار شاپرک ها، کار نازیباست
اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس می کردی
دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمی کردی
اگر ناز نگاه آهوان دشت می دیدی
تفنگت را شکسته، مهربانی پیشه می کردی
چه لذت صید مرغان رها در پهنه ی آبی؟
اگر معنای آزادی، به یاد آری
نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
نمازت را ادای تازه می کردی
تو ای زیبا ستیز عاشق دوری
تو را زیباترین زیبای زیبایان
خدا را آرزو دارم
نمی دانم دگر باید چه می گفتم
به «در» گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان امید
شاید بشنود «دیوار»


اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را......

حافظ :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را ...

صائب تبريزي :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد
نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را ...

شهريار :
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند
نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را ...



دلتو بتکون

دل تکونی از خونه تکونی واجب ترِ
دلتو بتکون
از حرفا
بغضا
آدما
دلتو بتکون از هرچی که تو این یک سال
یادش دلتو به درد آورد
از خاطره هایی که گریه هاش بیشتر از خنده هاش بود
از آدمایی که می گفتن برایِ تو خوشی نیستن.. خوب نیستن
اما بعد دیدی برایِ دیگرون بودن
از رفیقایِ نارفیق
از نفهمیدنِ اونایی که همیشه فهمیدیشون
دلتو بتکون از کوتاهی هایِ خودت
اگه یادت رفته به کسی بگی
ببین ! من دوست دارم
بهش بگو
اگه با یه
ببخشید! من هم مقصر بودم .. یکی رو آروم می کنی
آرومش کن
اگه فکر می کنی کسی بوده که شونه هاتو واسه گریه هاش می خواسته
شونش باش
دلتو بتکون.. یه نفسِ عمیق بکش
سلام بده به بهار
به اتفاقایِ خوب
به خودت قول بده تو سالِ جدید
بیشتر دوست داشته باشی
بیشتر باشی
بیشتر بخندی
بیشتر خودتو تو آینه نگاه کنی و لبخند بزنی و بگی :
عزیزم! تو فوق العاده ی !
بیا و قول بده تو این سالِ جدید
اگه کسیو دوست داشتی
رک و راست و پوست کنده
بدونِ غرور بهش بگی
و بدونی
دلِ خیلیا بخاطرِ همین نگفتنا تنهاس



الا بذکر الله تطمئن القلوب

Photo: ‎هر دین و مسلک داریم
برای خودمان قابل احترام
ولی با خوندن این جمله چه حسی بهت دست میده ؟
یاد خدا آرامش بخش دلها و قلب هاست ......
سناتور / sanator‎


..........

آدم هایی که شما را بار ها و بار ها می آزارند

مانند کاغذ سمباده هستند

آنها شما را می خراشند و آزار می دهند

اما در نهایت شما صیقلی و براق خواهید شد

و آنها مستهلک و فرسوده


الــــــهی.....

الــــــهی چه بی حساب و بیصدا می بخشی !
 
 
و ما چه حسابگرانه تسبیح ذکرمان را میشماریم .

 


مرا ياد كن تا يادت كنم

گفتم انگار مرا از یاد برده ای

گفت :
""" مرا ياد كن تا يادت كنم (بقره آیه 152) """
.
Mention me to remember me


بارون

وای ؛ باران باران

شیشه ی پنجره را بَاران شست.

از دل من اما ،

چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

آسمان سربی رنگ ،

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای باران باران

پرمرغان نگاهم را شست.

«حمید مصدق»

 

 

شعر باران,شعرباران,شعر بارانی,شعر بارانی


خانه دوست کجاست؟

خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت

کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است

و در آن عشق به اندازه پر های صداقت آبی است

میدوی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ سر بدر می آرد

پس به سمت گل تنهایی میپیچی

دو قدم مانده به گل

پای فواره جاوید اساطیر می مانی

و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد

در صمیمیت سیال فضا خش خشی میشنوی

کودکی می بینی

رفته ا کاج بلندی بالا

جوجه بر دارد از لانه نور

و از او می پرسی

خانه دوست کجاست

 


باز باران بی ترانه

باز باران بی ترانه ،، بی هوای عاشقانه ،، بی نوای عارفانه در سکوتی ظالمانه ,, خسته از فکرِ زمانه ،، غافل از حتی رفاقت هاله ای از عشق و نفرت ،، اشک هائی طبق عادت ،، قطرهای بی طراوت ،، دیدنِ مرگِ صداقت ،، رویِ دوشِ آدمیت میخورد بر بامِ خانه .....!!!!


خالق من

خالق من بهشتی دارد

نزدیک ، زیبا و بزرگ

و دوزخی دارد

به گمانم کوچک و بعید

و در پی دلیلی است که ببخشد ما را ....

کانونی گرم از خالقم برایت خواستم

شما فقط بگو آمیییین


خدا

خدا تنها تنهایی است که تنها را تنها نمی گذارد ......

 

Photo: ‎خدا تنها تنهایی است
که تنها را تنها نمی گذارد ...‎


!!!

دختر کوچولو و پدرش از رو پلي ميگذشتن. پدره يه جورايي مي ترسيد، واسه همين به
دخترش گفت: «عزيزم، لطفا دست منو بگير تا نيوفتي تو رودخونه.» دختر کوچيک گفت:
> «نه بابا، تو دستِ منو بگير..» پدر که گيج شده بود با تعجب پرسيد:چه فرقی
میکنه؟!!!!!؟؟؟؟
دخترک جواب داد: «اگه من دستت را بگيرم و اتفاقي واسه م بيوفته، امکانش هست که
من دستت را ول کنم. اما اگه تو دست منو بگيري، من، با اطمينان، ميدونم هر
اتفاقي هم که بيفته، هيچ وقت دست منو ول نمي کني.»
در هر رابطه ی دوستی ای، ماهیت اعتماد به قید و بندهاش نیست، به عهد و پیمان هاش هست. پس دست کسی روُ که دوست داری رُو بگیر، به جای این که توقع داشته باشی اون دست تو رُو بگیره..


به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان


نه تو می مانی
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند
لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مپوشان هرگز
تو به آیینه، نه، آیینه به تو خیره شده است
تو اگر خنده کنی او به تو خواهد خندید
و اگر بغض
آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد
گنجه ی دیروزت
پر شد از حسرت و اندوه و چه حیف!
بسته های فردا، همه ای کاش ای کاش...
ظرف این لحظه ولیکن خالیست
ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود
غم که از راه رسید
در این سینه بر او باز مکن
تا خدا یک رگ گردن باقیست
تا خدا هست،
به غم وعده این خانه مده


آرامش

آرامش چیست؟
نگاه به گذشته و شکر خدا
نگاه به آینده و اعتماد به خدا
نگاه به اطراف و جستجوی خدا
نگاه به درون و دیدن خدا.....
” لحظه هایتان سرشار از بوی خدا”


تراختوووووووووور


چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت؟؟


*تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

***
" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت....

 


زیر باران باید رفت

چتر ها را باید بست

زیر باران باید رفت

فکر را، خاظره را، زیر باران باید برد

با همه مردم شهر زیر باران باید رفت

دوست را زیر باران باید دید

عشق را زیر باران باید جست

زیر باران باید بازی کرد

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد ، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی

زندگی آبتنی در حوضچه اکنون است

رخت ها را بکنیم

آب در یک قدمی ماست


چشم ها راباید شست

 

 

 


 

 

من نمی دانم

 

 

که چرا می گویند اسب حیوان نجیبی است

 

 

 

کبوتر زیباست

 

 

 

 

 

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست

 

 

 

 

 

 گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد؟

 

 

 

 

 

چشم ها راباید شست جور دیگر باید دید

 

 

 

 

 

واژه ها را باید شست

 

واژه باید خود باد واژه باید خود باران باشد

 

 


بیا باران

 

نه...........

بیا باران...

زمین جای قشنگیست...

بیا باران...

من از اهل زمینم...

بر زمینم تو نباری و نوازش نکنی تن عریانش را

نه گلی میماند،تا که زنبور شود عاشق او

نه گلی میماند،تا که بلبل بشه سودای دلش

نه گلی میماند،تا شود دوست هر پروانه

بیا باران...

زمین جای قشنگیست...

بر زمینم تو نباری و نوازش نکنی تن عریانش را

سودای دل و دوستی و عشق به گل

گل و پروانه و بلبل همگی خواهد مرد

عشق زنبور به گل خواهد مرد

بیا باران....

زمین جای قشنگیست....

بیا باران....

بیااااا...

 

 


نیا باران

نیا باران ....

زمین جای قشنگی نیست....

من اهل زمینم...

خوب میدانم که

گل در عقد زنبور است....

ولی سودای بلبل دارد...

و پروانه را هم دوست میدارد.....!